یک روز آفتابی، ماهان توی حیاط نشسته بود و داشت با صدای بلند فکر می‌کرد: – «ای کاش یه چیزی پیدا کنم که ماجراجویی‌مون شروع بشه، نه مثل دفعه‌ی قبل که فقط دنبال همبرگر توی پارک دویدیم!» 🍔😂 همون لحظه ابوالفضل با دوچرخه‌اش اومد و داد زد: – «بچه‌ها! خبر مهم! کفش جادویی مدرسه گم…

📄 صفحه ۱ کوه مرکزی به آخرین نقطه‌ی ترسناک جزیره ختم می‌شد: قلعه‌ی علی. ماهان به بقیه نگاه کرد: – خب… اینجا آخرشه. اگه موفق بشیم، جزیره آزاد میشه… اگه نه، احتمالاً همه‌مون تبدیل به نقاشی‌های زنده می‌شیم! ابوالفضل با اخم گفت: – خب… حداقل می‌تونیم با خنده و ترس بریم جلو، نه؟ متین چراغ‌قوه…

📄 صفحه ۱ کوه مرکزی مثل یک دهان باز تاریک و بی‌انتها جلوی پایشان بود. صدای باد از درونش می‌پیچید و شبیه خنده‌ای ترسناک به گوش می‌رسید. ماهان جلوتر رفت و گفت: – خب… تا اینجا با معماها و نقاشی‌ها سر و کله زدیم. حالا وقتشه که آماده بشیم برای بدترین چیز. محمدامین دستش را…

🌴 فصل ۲: طلوع خنده‌ی تاریک 📖 صفحه ۱ وقتی ماهان و بقیه در دره سقوط کردند، ناگهان روی یک توری عجیب فرود آمدند. قبل از اینکه بفهمند کجا هستند، صدای چند پسر ناشناس را شنیدند: – هی! کی‌ها هستین شما؟ ماهان نگاهی انداخت و چهار نفر را دید: امیرعلی، محمدامین، امیرصدرا و شاهین. امیرعلی…

نویسنده : ماهان 📖 صفحه ۱ شب تاریک و طوفانی بود. امواج دریا مثل هیولاهای خشمگین به قایق می‌کوبیدند. ماهان جلوی قایق ایستاده بود، موهایش خیس و چشم‌هایش پر از ترس و هیجان. او فریاد زد: – بچه‌ها! همه محکم بچسبید، داریم می‌ریم وسط جهنم! مهرسام با چشم‌های گرد گفت: – جهنم؟! من تازه پیتزا…